سایت مذهبی ساقی کوثر
دانلود آهنگ های جدید مداحی ، عکس های مذهبی و مطالب مذهبی
| ||
![]() شب بود و حکومت نظامی و طبیعتاً هم نمیشد کاری انجام دهیم، برای همین تا صبح صبر کردیم. ساعت ۹ صبح بود که علی آمد. پرسیدم: علی تا حالا کجا بودی؟ گفت: در خیابان سعدی تظاهرات میکردیم که نیروهای نظامی ما را محاصره کردند، در همین حال پیرزنی در خانهاش را باز کرد و گفت: پسرای من بیایید درون خانه و ما که نزدیک سی نفر بودیم، همگی رفتیم خانهٔ آن پیرزن. خانهٔ پیرزن بسیار کوچک بود، اما دل بزرگی داشت. رفت هر چی سیبزمینی داشت ریخت توی قابلمه و آب پز کرد، سپس قابلمه را با مقداری نان که داشت، جلوی ما گذاشت و گفت: ببخشید، بیشتر از این چیزی نداشتم و ما هم شام را با پیرزن خوردیم و تا صبح هم آنجا خوابیدیم. دوم: علی وقتی خانه بود، با اینکه کل خانهٔ ما هفتاد متر بود، اما وقتی میگفتم برو فلان کار را توی حیاط انجام بده و یا فلان وسیله را از زیرزمین بیاور میگفت: من میترسم و نمیرفت، اما پس از شهادتش، یکی از همرزمانش که در پایگاه زینبیه با هم فعالیت میکردند میگفت: علی در جریان عملیات بیتالمقدس، با وجود شهدای زیاد و شدت شلیک گلولههای دشمن، از هیچ چیز ترس و وحشتی نداشت و با شجاعت تمام به قلب دشمن میزد. سوم: شاید برایتان سوال باشد که اگر علی در سن دوازده سالگی پدر و مادرش را راضی کرد که به جبهه برود، چگونه با این سن کم از سد تشکیلات اعزام به جبهه گذشته و آنها راضی به اعزام وی شدند؟ باید در این رابطه بگویم که علی با توجه به اینکه سن کمی داشت، درشت اندام و رشید بود، با همهٔ اینها این موضوع برای ما هم جای سوال داشت تا اینکه ماهها پس از شهادت، وسایلش را که جابجا میکردیم، چشممان به شناسنامهاش خورد که دیدیم آن را دستکاری کرده تا سنش بیشتر از آنچه بوده، نشان بدهد و به این طریق توانسته از سد مسوولین اعزام به جبهه بگذرد. چهارم: در مدرسه راهنمايي جهاد قزوين كلاس اول راهنمايي را ميخواند، اما از مدرسه كه بيرون ميآمد پاتوقش پايگاه بسيج زينبيه بود. آنجا كلاس قرآن ميرفت و احكام و طبيعتاً آموزش نظامي كه اين اواخر كمي هم وارد شده بود و همراه ساير بسيجيان به مأموريتهاي محوله ميرفت. به من كه رويش نميشد بگويد، اما رفته بود نزد مادرش و گفته بود: اگر پدر اجازه بدهد، ميخواهم بروم جبهه. ![]() مادرش که گفت، صدایش کردم. گفتم: پسرم تو هنوز دوازده سالت است. میخواهی بروی جبهه چه کار، غیر از اینکه جلوی دست و پای سایر رزمندهها را بگیری چه کاری میتوانی انجام بدهی؟ این را که گفتم، علی سرش را انداخت پایین و رفت توی زیرزمین و همانجا خوابید. آن روزها علی هنوز به سن تکلیف نرسیده بود، اما به خواست خودش، هر روز برای نماز صبح بیدار میشد. صبح همان روز مادرش به زیر زمین رفت تا او را برای نماز بیدار کند و پس از چند بار صدا کردن، علی با حالت خواب آلودگی به مادرش گفت: چرا من را بیدار کردید؟ داشتم خواب میدیدم که میروم کربلا، اما پدر جلویم را گرفت و نگذاشت. این را که مادرش برایم تعریف کرد، گفتم حتما رمز و رازی در کار است که علی میخواهد جبهه برود و ما نمیفهمیم. رو به علی کردم و گفتم: میخواهی بروی جبهه برو. این را که گفتم انگار علی «پر» درآورد. هفده، هجده روزی هم رفت پادگان لشکر ۱۶ زرهی قزوین و آموزش نظامی دید و بعدش هم خداحافظی کرد و رفت. پنجم: مدتی گذشت و عملیات بیتالمقدس آغاز شد. شور و شوق عجیبی در کشور حاکم بود و هر روز خبرهایی از جبهه و پیشروی رزمندگان اسلام منتشر میشد. من روحانی ژاندارمری قزوین بودم و در یکی از همان روزها با برخی از همکاران جهت بازدید و بررسی امور به یکی از پاسگاهها در ۷۰ کیلومتری شهر زنجان رفته بودیم. در حالی از مردم در خصوص عملکرد پاسگاه پرسوجو میکردم، یکی از افسران نزدیکم شد و گفت: ببخشید، حاج آقای باریکبین، نماینده امام و امام جمعه قزوین، پیغام دادهاند که اگر آب دستتان هست بگذارید زمین و برگردید قزوین. دلم گواهی داد که خبری شده است، چون هنوز در حال و هوای خداحافظی علی بودم. پس گفتم: مگر علی شهید شده؟ افسر گفت: نَه بلافاصله با همراهان راهی قزوین شدیم. نزدیکیهای منزل که رسیدیم دیدم آشنایان و دوستان مشغول نصب پرچم و عکس و ... به در و دیوار منزل هستند، صحنه را که دیدم کاری از دستم برنمیآمد، رو به آسمان کردم و گفتم: الحمدالله، الهی! تو را شُکر. ششم: تولد علی روز سیزدهم رجب سال۱۳۴۹ و همزمان با میلاد مولایش حضرت علیابنابیطالب (ع) است. در حالی که دوازده بهار را پشت سر گذاشته، دوم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ به منطقه عملیاتی بیت المقدس اعزام شده و درست هشت روز بعد، یعنی دهم اردیبهشت ماه و در آستانهٔ تولد دوبارهٔ خرمشهر قهرمان و آزادی جاودانهاش از بند متجاوزین بعثی، شهادت را در آغوش گرفته و به خوابی میرود که زیارت سید و سالار شهیدان کربلا، حضرت ابا عبداللهالحسین (ع) تحقق پیدا کند. ![]() بخشهایی از وصيتنامه شهيد على واعظى فرد: ممكن است از حال من در اينجا نگران باشيد ولى ناراحتى به خود راه ندهيد زيرا كه حال من بسيار خوب است. فعلاً در آبادان هستيم و ممكن است چند روز ديگر براي نبرد با صداميان كافر راهى خرمشهر شويم. پس دعا كنيد كه انشاءالله پيروز شده و موقع بازگشت، با شيرينى و ميوه از من استقبال كنيد. زهرا، فاطمه، معصومه، محمد و مهدى را از دور مى بوسم و سلامتى همگى را از درگاه خداوند بزرگ خواهانم. يادتان نرود كه براى پيروزى رزمندگان اسلام و سلامتى امام عزيزمان، دعا كنيد و هر روز بعد از هر نماز، سه مرتبه بگوييد: خدايا! خدايا! تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار. ![]() ----------------------------------------------- با تشکر از آقای حسن شکیب زاده و بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: برچسبها: [ دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:, ] [ 9:25 ] [ وحید مظفری ]
[
|
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |