روایت شهید علی واعظيفرد خردسالترین شهید استان قزوین از آن حکایتهایی است که می شود باور نکرد و به راستی چگونه باور کنیم که دانش آموزی دوازده ساله به آن درجه از معرفت برسد که لبیک گوی ندای پیر روشن ضمیری باشد که دلها را با خداوند پیوند داد.
حکایت این شهید کوچک شنیدنی است؛ آن هم از زبان پدر روحانیاش که هنوز به مقامی که فرزندش رسیده است، غبطه میخورد؛ مقام والای شهادت ...
نخست:
علی در مدرسه شاگرد نمونه و درسخوانی بود و هیچگاه نشد معلمهایش از او گله و شکایتی داشته باشند.
هرچند او سن کمی که داشت، در جریان انقلاب اسلامی فعال بود و با هممحلهایها و دوستانش در راهپیماییها شرکت میکرد. در زیرزمین یک قیف بزرگ داشتیم که برای ریختن نفت استفاده میکردیم. هرازگاهی میرفت بالای پشتبام خانه و قیف را جلوی دهانش گرفته و فریاد مرگ بر شاه سر میداد. یادم هست که نزدیکیهای پیروزی انقلاب اسلامی یک روز به همراه شهید مرتضی داودی با یک کامیون به آبگرم همدان رفتیم تا برای مردم نان جمعآوری کنیم، آن روزها به دلیل هجوم عوامل رژیم در شهرها و به آتش کشیدن مغازهها و تعطیلی آنها، نان یافت نمیشد.
سه شب در آبگرم ماندیم و طول این مدت اهالی روستاهای پیرامون نانهای زیادی پخته و برای رساندن به مردم، تحویل ما میدادند.
نزدیک هفتاد خروار نان جمعآوری شده بود که چهل خروار آن را به منزل آیتالله طالقانی در تهران فرستادیم که بین مردم تقسیم شود، بیست خروار هم به قم فرستادیم، بقیهٔ نانها را هم به کامیون بار زده و رهسپار قزوین شدیم.
شب که رسیدیم قزوین، حکومت نظامی بود و رفتوآمد ماشینها و آدمها ممنوع، اما وقتی ما وارد شهر شدیم و از کنار نیروهای نظامی گذشتیم، انگار همه کور و کر بودند.
به در منزل که رسیدم، دیدم مادر علی جلوی در ایستاده، گفتم: اینجا چکار میکنی؟ گفت: علی از سر شب رفته تظاهرات، تا حالا نیامده و من نگرانم
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسبها: <-TagName->